خانه عناوین مطالب تماس با من

پرواز دررویا

پرواز دررویا

پیوندها

  • روزهای کودکی
  • آبجی آرام
  • کی مو "مسعود"
  • وحید
  • سکنچه"مجتبی"
  • انجمن "حاجی"
  • مسجد امام حسین
  • لیمر "مرتضی"
  • علی

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]

بایگانی

  • مهر 1392 1
  • شهریور 1392 1
  • مرداد 1392 1
  • تیر 1392 1
  • اردیبهشت 1392 1

آمار : 12210 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 24 مهر‌ماه سال 1392 15:34
    سلام دوستان.من این داستانو که ادامه دو داستان قبله به کمک حاج عبدالرضا انصاری عزیز نوشته ام و از حاجی بخاطر اینکه در این داستان به من کمک کردند تشکر میکنم. به نام خدا همان طور که در داستان قبل خواندیم من و دوستانم از سالها قبل برای انجام کارهایی بزرگ در سر زمین حیوانات برگزیده شده بودیم . بز مهربون به من که تنها نفر...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 22 شهریور‌ماه سال 1392 10:34
    سلام دوستان.من این داستانو که ادامه داستان قبله با همکاری خواهر خوبمون خانم آرام خلیفه نوشته ام و دوست دارم داستانو تا آخرش بخونیدچونکه نقطه تعجب برانگیز داستان در آخر آن گنجانده شده. به نام خدا من مورچه را روی فرمان دوچرخه ام گذاشتم و با هم رفتیم تا به مشکلات مورچه ها رسیدگی کنیم.مورچه منو بطرف باغ شمالی و گلزار قدیم...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 18 مرداد‌ماه سال 1392 21:35
    سلام عیدتون مبارک.نماز روزه هاتون قبول من خیلی دوست داشتم سومین متنم رو باز درمورد اشیاء یا حیواناتی بنویسم که باهاشون ارتباط دارم ولی وحید،فاطمه و چند تا از دوستان پیشنهاد کردند که یه کم از این حال و هوا بیام بیرون تا متنات تکراری نشن. حرفشون هم درست بود پس به همین دلیل بود که ریبار (دوچرخه م ) رو برداشتم و به دنبال...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 28 تیر‌ماه سال 1392 19:16
    دیشب تا ساعت سه و سی مسجد امام حسین بودم و با بقیه بچه ها که تعداد کمی هم نبودند مشغول کار بنایی شدیم و تا حد زیادی کار رو پیش بردیم. بعد از کار در حالی که خیلی خسته بودم و خوابم می اومد ،اومدم خونه و دست و پام رو شستم و همراه بقیه سفره رو چیدیم و سحری خوردیم. بعد از سحری و نماز شلالش کردم واسه خواب. ولی گلاب به روتون...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 19:36
    روبروی در حال نشسته بودم و با آرامش داشتم بارانی را که توی این روزهای بهاری می بارید نگاه می کردم که یه چیزی (گُرُمب)خورد توی کمرم.از عصبانیت لبهایم را گاز گرفتم و گفتم سبزک مثل اینکه تو نمی خوای از این فضولی هات دست برداری؟قِل خورد و خودشو روبروی من رسوند،دهنشو محکم بسته بود که خنده نکنه .من وقتی این صحنه رو دیدم زدم...