سلام

عیدتون مبارک.نماز روزه هاتون قبول

من خیلی دوست داشتم سومین متنم رو باز درمورد اشیاء یا حیواناتی بنویسم که باهاشون ارتباط دارم

ولی وحید،فاطمه و چند تا از دوستان پیشنهاد کردند که یه کم از این حال و هوا بیام بیرون تا متنات تکراری نشن.

حرفشون هم درست بود

پس به همین دلیل بود که ریبار (دوچرخه م ) رو برداشتم و به دنبال موضوع جدید توی کوچه های محله که بوی عید همه جاش پیچیده بود،به رکاب زدن پرداختم.

در حال نگاه کردن به اطرافم بودم که یهو صدایی شنیدم که با حالت اعصبانی

می گفت:وایسا .وایسا

ترمز کشیدم و وایستادم و به دور و برم نگاه کردم ولی کسی رو ندیدم

یهو باز همان صدا گفت:من این زیرم.

باتعجب به پایین نگاه کردم ولی باز چیزی ندیدم

گفتم:کجایی و چیستی؟

گفت:من یه مورچه م و بین آج های لاستیک دوچرخه ات گیر کردم.

بین آج ها رو نگاه کردم دیدم یه مورچه بین اون ها گیر کرده

بهش گفتم: چیکارم داری؟

گفت:حالا منو از این بین بیار بیرون تا بهت بگم که چیکارت دارم

از بین آج ها آوردمش بیرونو روی فرمان دوچرخه م گذاشتمش

و گفتم:بفرما چیکارم داری؟

گفت:حمید ما مورچه ها در خطریم و تو باید به ما کمک کنی.

بهش گفتم:مورچه جان من نمیتونم کمکمت کنم و الان هم باید برم و یه داستان درست حسابی برای وبم پیدا کنم

مورچه با اعصبانیت گفت:چطورمیتونی برا گنجشک ها لونه بسازی ولی حالا که نوبت ما رسیده نمیتونی؟

با تعجب بهش نگاه کردم

و گفتم:کی به شما گفته که من برا گنجشکا لونه ساختم؟

گفت:اینو که همه ی حیوانات محل میدونن

تعجبم خیلی بیشتر شد

اما چیز دیگه ای نگفتم.

به همراه مورچه به طرف خونه مورچه ها ب راه افتادیم.

در حال رفتن بودیم که مورچه بهم گفت:

اگه میخوای داستان بنویسی ،داستان مشکلات ما مورچه ها رو بنویس.