سلام دوستان.من این داستانو که ادامه دو داستان قبله به کمک حاج عبدالرضا انصاری عزیز نوشته ام و از حاجی بخاطر اینکه در این داستان به من کمک کردند تشکر میکنم.
                                               به نام خدا
همان طور که در داستان قبل خواندیم من و دوستانم از سالها قبل برای انجام کارهایی بزرگ در سر زمین حیوانات برگزیده شده بودیم.
بز مهربون به من که تنها نفر از آن اسامی در آن سرزمین بودم(باجنباندن سر و تکان دادن ریش) تاکید بسیار می کرد که هر چه زودتر بقیه دوستانت را به اینجا دعوت کن.ولی من بدون اطمینان کامل از در امان بودن دوستانم نمی توانستم آنها را به اینجا بیاورم.

پس به همین خاطر بهانه های مختلفی برای بز میاوردم تا کمی وقت تلف شود و به همین منظور به همه جای آن سرزمین سرک می کشیدم و ساعتها با حیوانات مختلف صحبت میکردم و با استفاده از ترفندهای انسانی و حیوانی به زیر زبان آنها میرفتم.ولی وقتی صداقت،نظم،تلاش،و امید آنها را دیدم به اینکه ما بتونیم بهشون کمک کنیم منو یه کم به در امان بودن دوستانم مطمئن کرد و به همین خاطر نزد بز مهربون رفتم و گفتم : من آماده ام که دوستانم را به اینجا دعوت کنم و یک نوشته که دوستانم را ار حضور من در اینجا مطلع میکرد به بز دادم و بهش گفتم از این به اندازه آن اسامی رونوشت کنید و به دست دوستان من برسانید.بز گفت از اطمینانت به ما ممنونم.گفتم حالا چطور قراره که دوستان منو به اینجا بیاوری؟

بز به گورخری که آنجا ایستاده بود گفت به شاهین بزرگ بگو تا بیاد.گورخر رفت و بعد از چند لحظه پرنده ای عظیم الجثه آمد( و باصدای پرنده های ماقبل تاریخ) گفت: در خدمتم قربان.بز به شاهین بزرگ گفت نشانی دوستان آقا حمیدو ازش بگیر و با تعدادی از افرادت برو و آنها را به اینجا بیاور.من که خیلی دوست داشتم با شاهینها پرواز کنم،گفتم اگه میخواین تا خودمم بیام.بز گفت (نع!نع(آقا حمید من به اطلاعاتی در مورد دوستانت نیاز دارم تو اینجا پیش ما تو استراحتگاه وی ای پی  بمان.من در حالی که دلم خیلی تو فکر دوستانم بود به ناچار موندم و با دلشوره ای که داشتم با بز به بررسی بعضی از مسائل پرداختیم.
چند روز بعد وقتی که در اقامتگاهم در حال استراحت بودم یهو سر صدای زیادی از بیرون بپا شد.سریع رفتم ببینم چه خبر شده که چشمم به دوستانم که همگی یک عینک پهن ضد باد به چشمشان زده بودند افتاد که بر پشت شاهینها سوار بودند و داشتند برای حیواناتی که بی صبرانه در میدون چشمه انتظار آنها را می کشیدند دست تکان میدادند. من که از آمدن دوستانم خیلی خوشحال بودم ناخوداگاه به سمتشون دویدم و در حلی که قلبم تند تند می زدهمهشون را در آغوش گرفتم.بعد از کلی احوال پرسی و خوش وبش گفتم: دوستان بیاین تا بریم اقامتگاه من.بز گفت آقا حمید ما برای همه دوستان شما اقامتگاه (ویژه) آماده کرده ایم.من گفتم میدونم ولی دوست دارم که چند ساعتی پیش خودم باشند.بز گفت اشکالی نداره فقط زود با دوستانت بیا به میدان چشمه چون که به افتخار حضور دوستان شما یه جشن مفصل تدارک دیده شده.من همه را به اقامتگاه خودم بردم و خودم هم کنار فاطمه خودمون نشستم و چونکه میدونستم ذهن همه پر از سوالات مختلفه شروع کردم به گفتن سیر تا پیاز قضیه،بعه همه با هم رفتیم به میدون چشمه.
چه شب خوبی چه جشن حیوونی خوبی بود.بعداز جشن همه به اقامتگاه خودشون راهنمایی شدند

.صبح روز بعد من همه دوستانم را با هماهنگی بز مهربون به تالار کهکشان که مخصوص فرماندهان بود بردم و منتظر نشستیم تا بز بیاد.وقتی بز اومد همه به احترامش بلند شدیم من اول او را نشناختم چون لباس تشریفاتیش را پوشییده بود و به شاخها و ریشش هم مروارید آویزون کرده بود.بز در کمال آرامش و متانت گفت بفرمایید دوستان خوب من. بعد نشست و گفت بفرما آقا حمید.من برگه ای را که قبلا به کمک خودش آماده کرده بودیم از جیبم بیرون آوردم و سینه ام را صاف کردم و گفتم: دوستان من از اینکه میخواهم در جمع شما صحبت کنم خیلی عذر میخوام ولی من و بز با توجه به شناختی که از شما داشتیم مسئولیتهایی بر عهده شما عزیزان گذاشته ایم که امیدواریم خداوند بزرگ شماها را در انجام این وظیفه بزرگ یاری فرماید.
جناب حاج عبدالرضا با توجه به سابقه ارتشیشان به سمت فرمانده کل ارتش این سرزمین منصوب میشوند ولی ایشان باید توجه داشته که در اینجا جنگ به صورت سنتی و با سلاحهایی چون شمشیر و نیزه و فلاخن و قلعه کوب ...صورت میگیرد و خبری از توپ و تانک وامثال اینها نیست.
جناب عمو رحمت به عنوان مسئول روابط خارجه انتخاب شده اند و ما خیلی دوست داریم به کمک ایشان با حیوانات سرزمینهای دیگر پیمان دوستی ببندیم.
جناب مجتبی به عنوان فرمانده سواره نظام و هم چنین جناب مسعود به عنوان فرمانده پیاده نظام حاجی را در اداره امور دفاعی یاری میکنند.
جناب علی عمو رحمت به دلیل آشنا بودن با قوانین و تبصره ها به عنوان رئیس شورای حل اختلاف برگزیده شده اند.
جناب برادر مرتضی به عنوان مرشد و راهنمای معنوی این سرزمین انتخاب شده اند.
فاطمه و آبجی ثنا بخاطر وارد بودن در امر حساب و کتاب به عنوان مسئولین خزانه داری برگزیده شده اند.
ما سید اکبر را به عنوان منجم الممالک،آبجی آرام را به عنوان معاون اول امور خانوادوآبجی دریا و آبجی فریده را مشترکا به عنوان مشاوران اعظم و صاحب نظران اصلح در این سرزمین انتخاب کرده ایم.
و انتخاب آخر ما که یه کم تعجب برانگیزه، انتخاب آبجی زهرا به عنوان فرمانده  کمان داران میباشد که صد البته بز به این انتخاب کاملا ایمان دارد.
بعد از پایان جلسه آبجی فریده اومد و به من گفت حمید این بز چقدر دوست داشتنیه و با همه بزها فرق داره،من نگاهی بهش کردم و با لبخند از آنجا دور شدم.
روز بعد همه با جدیت به مطالعه شرح کارهایی که مسئول آن شده بودند مشغول بودن.من وبز هم از بالای یه تپه به آنها و شور وشوقی که در سرزمین موج میزد نگاه میکردیم.که یهو بز گفت: حمید! این چیز سبز گرد که همراه خودت آوردی چیه؟گفتم این توپ تنیس منه و اسمش سبزکه.بز گفت ولی خیلی شیطونه ها چونکه بچه حیوونا همه از دستش شاکی هستن.من سرمو پایین انداختم و هیچی نگفتم.در همین حال سنجابی که داشت نفس نفس میزد خودشو به بز رساند و گفت قربان قربان.بز گفت چی شده جانم .سنجاب گفت قربان جاسوسان دربار خبر آوردند که ملکه تاریکی ها ارتششو برای جنگ با ما به حرکت درآورده.
             

                        ادامه دارد...

نظرات 21 + ارسال نظر
حاجی جمعه 26 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:08 ق.ظ http://bishehr.com

حمید!
.
هوا یه کم پس است!!
1-به سید بگو وضع آب و هوا را همینجوری نگهدارد
2- به مسعود بگو فوج پاپتها ی اشکندی دار-مجتبی خرهای جا مانده از ترکا و زهرا هم بگو که تیر کموندارها را آماده باش دهند.
3- به مرتضی هم بگو به تعداد همه لشکر دعای ضد نظر آماده کند.
4- و در آخر:
به عمو رحمت هم بگو تا مدتی دشمنان فرضی را سر کار نگهدارد....
.
تمام

حاجی.
هوا را به کمک شما خوب خواهیم کرد.
تمام فرمایشات شما را به دوستان خواهم رساند.
بز مهربون از شما بخاطر سرکشی به همه امور و اطلاع کامل از اوضاع قدر دانی به عمل میاورد.
حق نگهدارت.
تمام.

زهرا جمعه 26 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:58 ب.ظ http://www.msa5.blogfa.com

چ باحااااااااااااال

سوار برشاهین،اقامتگاه ویژه،سرزمین رویایی،بز،تالار کهکشان سنجاب،جاسوسان دربار و...خیلی باحااااااااال ...هرکسی هم که فرمانده یه قسمتی شده....منم که فرمانده کمان داران.....هله چ بهتر همین یکی....واسه خودم فرمانده شدم...اونم فرمانده کمان دارانا.....ادامه داستااااان.....اگه ای تیمه دور هم جمع شدن پس هیچ ترسی نیست که ملکه تاریکی ها وارتششون سه سوته نابود میشن.......
یعنی من الان باید تا یک ماه دیگه صبر کنم تا ادامشو بنویسین؟؟؟

خوشبحال شما که سوار شاهین شدین،منو که نزاشتن.
بز به انتخاب شما به عنوان فرمانده کمانداران خیلی ایمان داره پس تیرو کمانتو آماده کن و به آموزش افرادت بپرداز که جنگ سختی در پیش داریم.
آره منم مطمئنم که با این فرماندهان و حیوانات جنگجو پیروز خواهیم شد ایشالا.
بله زهرا خانم.

فریده شنبه 27 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 07:44 ب.ظ

چه عجب!بالاخره نوشتید ادامه ش رو ...
به مشاور اعظمت احترام بذار ... زود ... سریع ...
خب دقیق بگو باید چطوری وظیفمو انجام بدم؟!
استرس دارم تا بقیه ماجرا!!!
سمت مشاور شدن روی من بد اثرگذاشته!!!
خیلی باحال بود ... اما به نظرم کمی بیشتر میتونی برای داستانت و از اون فضا تصویر سازی کنی ...
اینطوری خیلی خیلی جالب تر و هیجن انگیزتر میشه ...
به دریا خانومم سلام برسونید ...
من این بانو خانوم رو نمی شناسم
اما قطعا یه خانوم فوق العاده هستن ...
با فاطمه هم که قهرم ... وحیدم همین طور!
راستی چرا وحید نیومد با ماها؟!
چون تنبله؟!
حدسش رو میزدم ...
منتظر ادامه داستانتم
موفق باشی حمید ...

آره باید بقیشو مینوشتم دیگه.
شما و دریا خانم خوب بلدین کاراتون رو انجام بدین و اصلا نیازی نیست که من به شما چیزی بگم.
فضا سازی بیشتر حجم داستانو بالا میبرد ولی چشم ایشالا در ادامه داستان.
بله آبجی دریا همین طور که خودت گفتی یه خانوم خوب و فوق العاده هستن،البته ایشون شمالی هستن که به جمع ما جنوبی ها پیوستن که ملکه تاریکی ها را به کمک هم شکست بدیم.
ممنون که سر زدی فریده خانم.

مسئول روابط خارجه دوشنبه 29 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:51 ق.ظ

سلام.از جایگاه حقوقی ومجازی خود سخن می گویم.
اوضاع خوشبختانه تحت کنترل است.پیشنهاداتی از جانب رقبا بدستمان رسیده که در حال بررسی است.

سلام عمو رحمت خوش اومدی.
خیلی خوبه که اوضاع تحت کنترله.عمو رقبا را با ما متحد کن تا بر ملکه تاریکیها غلبه کنیم.
به امید خبرهای خوش.

مریم شنبه 4 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:36 ب.ظ

سلام و خسته نباشید به همگی مخصوصا حمید که منو با این وب آشنا کرد.حمید جان مرسی از تفکرات قشنگت.

سلام مریم خانم.خوش اومدی.
ممنونم شما لطف دارید.
دفعه بعد که سر زدید یه نظر گنده در مورد منو دوستانم و سرزمین حیوانات بذار.خب.

علی دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:42 ب.ظ http://mygolf.blogsky.com

قبل از سلام و احوال پرسی گرم
خواسم تا یادم نرفته بگم شیوه اینگونه نوشتنت را خیلی دوست دارم حمید تو گنج پیدا شده ی وبلاگ نویسی هلیله ای.اخخخییییییییش...عاشق پستی هایم که تقسیم کردی
حیمد فوق العاده بود افرین
«چراغ خاموش امدیم با یک لیوان چای تا کسی نبیند که دوباره مینویسیم»-همین-

سلام علی خان.کجایی عامو پیدات نی.
شما لطف داری علی جان.خیلی خوشحالم که از تقسیم پستها خوشت اومده.
بیا بوشهر.همین.

darya شنبه 11 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:30 ب.ظ http://azjensebaranam.blogsky.com

سلام به این جنوبی بزرگوار
سپاسگزار لطفهای شما هستم
مرسی از حضورتون در مورد پاسخ به نظریکه گذاشتید باید بگم که حق با شماست
در اوج خوشی کمی دلم گرفته بود که دست به قلم بردم و برام سوال شد.



واقعا به این تخیل و خلاقیت شما در داستان نویسی تبررررررریک میگم.....سمتی که برام در نظر گفتید چقدر حقیقی بود......با توجه به کارهایی کهتو این مدت انجام دادم یه لحظه فکر کردم حقیقیه.....جالب وبد برام.....
واقعا خوندن ادامه اش پر از لطفه....
مررررررررسی
موفق باشید جنووووبی گرانقدر
سلامی که فریده ی عزیز توی کامنتها برام گذاشتن رسید....سلام گرمو صمیمی بود
سپاسگزارم فریده ی عزیز

سلام دریا خانم.
ممنونم از لطفتون.
سمتی که براتون انتخاب کردم از روی تصور شخصیتی است که در ذهن من داریدو مطمئنم شما واسه اطرافیانتون مشاور خیلی خوبی هستین، پس خوشبحال اطرافیانتون.
آبجی فریده هم مثل خودتون خیلی خانمه و احتمالا در کنار هم خیلی خوب میتونید موفق باشید.
ممنون از حضورت.

مجتبی شنبه 11 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:03 ب.ظ http://sekonje.mihanblog.com

سلام .
فرمانده سواره نظام وارد میشود احترام بذارید
حمید سریع برنامه ها رو بدستم برسون تا افرادم رو در مورد کار مهمشون خبر دار کنم و اشتیاقشون رو برای انجام این کار مهم بیشتر کنم
سواره نظام حامی همه ساکنین این سرزمین

سلام فرمانده.
آقا مجتبی ما به شما اختیار کامل داده ایم که هر طور صلاح میبینید سواره نظام را آماده کنیدکه با آمادگی کامل به جنگ ملکه تاریکی ها برویم.
خدا یاری گر توباشد.موفق باشی.

سارا سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:34 ب.ظ

سلام.اول شما حمید خان!خیلی عالی مینویسین
دوم بقیه دوستان عزیز ممنون که دست این حمیدمارو رد نکردین.براتون دعا میکنم که بر دشمناتون غلبه کنین.
حمید جون! چند هفته س که میخواستم بیام وداستانتو بخونم ولی عذر تقصیر دارم.

سلام سارا خانم.ممنونم علی میبینی.
منم از دوستانم خودم ممنونم و از خدا میخوام که که همیشه یاورشون باشه.
سارا خانم خیلی خوش اومدی.ولی نشناختم شما را.

میرزایی پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:00 ق.ظ

با سلام خدمت دانشجوی خوشفکر و خوش سلیقه جناب آقای حسن احمدی . مطالبتون خیلی جالب و خوندنی هستن فقط برای قالب وبلاگتون از یه رنگ زنده و شاداب استفاده کنید. موفق و پیروز باشید.

سلام به استاد خوب،خوش اخلاق و مهربانم.
خانم میرزایی خیلی خیلی خوشحالم که به وبم سر زدید و خیلی هم خوشحالم که مطالبمو خوندی.چشم حتما از یه رنگ زنده وشاد استفاده میکنم.
شما هم پاینده وسرافراز باشید.ممنون از حضور گرمتون.

سارا شنبه 18 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:57 ق.ظ

سلام حال شما؟خوفین؟بقیه داستانتونو کی مینویسین؟

سلام سارا خانم.خوبم ممنون.مینویسم ایشالا.این روزها یه کم گرفتارم.ممنونم از پیگیریتون.

گذران چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:58 ب.ظ http://gozaran1.blogfa.com

کسی دیگر نمی پرسد............................................

وای، باران؛
باران؛
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

سلام مممممممممممممممممممم

سلاممممممممممم جناب گذران.
کجایی عامو،کم پیدایی ها.
شعرت چقدر مناسب این روزهاست.
ولی هنوز قهرم باهات چونکه بازم در مورد متنم نظر ندادی.
خیلی خوش اومدی.

گذران شنبه 2 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:23 ق.ظ http://gozaran1.blogfa.com

سلام رفیق
میدونم کمم ولی چکنم داداش همینم
ببخشید

سلام دوست من.
بابا این چه حرفیه میزنی،همین که بیای و من اسمتو ببینم بخدا خیلی خوشحال میشم.
ممنون از حضور دوبارت.

آرام چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:35 ق.ظ

درود حمید.
معاون اول امور خانوادگی خیلی سمت باحالیه که. یعنی من به مسائل خانوادگی حیوانات عزیز رسیدگی کنم؟ خیلی جالب شد. حتمن خیلی هم دعوا می کنن منم که یک روانشناس کاملم. ممنون.
خیلی جالب و جذاب نوشتی. یه چیز تازست. قدرت تخیل قوی داری و این عالیه.
منتظر بقیه داستان هستیم.

سلام آبجی آرام.
نه برعکس حیوانات اصلا با هم دعوا نمیکنند ولی خیلی دوست دارندکه زندگیشون از اینی که هست بهتر و بهتر بشه.
ممنونم.

بچه محل سه‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:31 ب.ظ

سلام خوب مینویسی واقعا باورم نمیشه تو هستی ایران دیگه واسه تو کوچیکه بزن برو هالیوود داری میسوزی اینجا بابا تو دیگه کی هستی باید قدر تو رو دونست

سلام بچه محل.
خیلی خوش امدی.ممنون که سر زدی.نمیدونم چه برداشتی از پیامت کنم.ولی متن جالبی نوشتی برام خیلی خندوندیم.
به گفتن یه بنده خدایی:تنکیو

حاجی جمعه 13 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:28 ق.ظ http://bishehr.com

حمید!!
.
قراره یه حرکت 99 در صدی علیهمون شروع بشه باید یه آنتریکی بزنیم.
این موضوع محرمانه است سعی کن اون یک درصد باقیمانده خبردار نشوند!
.
خو و و ه ه!!!

سلام حاجی.
حاجی در جریان کامل اوضاع هستم.وباید ی جلسه سری و محرمانه برگزار بشه که به اوضاع سروسامان داده بشه.خیلی خوبه که شما کاملا واقف به اوضاع هستید.
ممنون حاجی.

darya شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:59 ب.ظ http://azjensebaranam.blogsky.com

_______(¯`:´¯)
_____ (¯ `•✦.•´¯)
_____ (_.•´/|\`•._)
_______ (_.:._)__(¯`:´¯)
__(¯`:´¯)__¶__(¯ `•.✦.•´¯)
(¯ `•✦.•´¯)¶__(_.•´/|\`•._)
(_.•´/|\`•._)¶____(_.:._)_¶
__(_.:._)__ ¶_______¶__¶¶
____¶_____¶______¶__¶¶ ¶¶
_____¶__(¯`:´¯)__¶_¶¶¶¶ ¶¶¶¶
______(¯ `.✦.•´¯)_¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶
______(_.•´/|\`•._)¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶
_______¶(_.:._)_¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶
¶_______¶__¶__¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶
¶¶¶______¶_¶_¶¶¶¶(¯`:´¯)¶¶¶¶¶
¶¶¶¶¶(¯`:´¯)¶ _¶(¯ `•✦.•´¯)¶¶¶
¶¶¶(¯ `.✦.•´¯ )¶ (_.•´/|\`•._)¶
¶¶¶(_.•´/|\`•._) ¶¶ (_.:._)¶¶
¶¶¶¶¶¶(_.:._)¶¶¶_ ¶¶¶¶ ¶¶¶
__¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶(¯`:´¯) ¶¶ ¶¶¶
______¶¶¶¶¶(¯ `•.✦.•´¯)¶¶ ¶¶¶
____¶¶¶¶ ¶¶ (_.•´/|\`•._)¶¶¶ ¶¶¶
___¶¶¶¶ ¶¶¶¶ ¶ (_.:._)¶__¶¶¶ ¶¶
___¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶_¶¶¶ ¶¶¶___¶¶ ¶¶
_¶¶¶¶ ¶¶¶¶___¶¶¶ ¶¶¶¶____¶¶¶
¶¶¶¶¶¶¶¶____ ¶¶¶ ¶¶¶¶_____¶
-_____--------_¶¶¶¶¶¶¶¶¶
-----_____---_¶¶¶¶¶¶¶¶¶
----____-----_¶¶¶¶¶¶¶¶¶
___|___|___|_____|___|___|___|___
__|___|___|____|___|___|____|__|__
___|___|___|____|___|___|_|__|___|_
__|___|___|____|___|___|___|___|__

با یک متن آپ هستم!

سلام دریا خانم.چشم حتما میام و میخونم متنتونو.

رییس شورای حل اختلاف شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:05 ب.ظ

سلام داشتم نظرات وبلاگتو میخوندم
خیلی بجه هامون جو گیر شدن خیلی خوبه
حمید بنویسش که به گمانم تنها وبلاگ زیبا و فعال دیارمی
روز های خوبی را براید ارزو مندم
همین
در ضمن دو تا پرونده اختلاص داریم یکی از جابرو یکی هم از وحیدوووووووووووووووو
هههههههههههههههههههههه

سلام داش علی.والا دلم میخواد بقیه شو بنویسم ولی معمولا قبل از عید سر ما خیلی شلوغ میشه و ما هم چون مشتریامونو دوست داریم مجبوریم پاسخگوشون باشیم.
حتما پیگیر این دو پرونده باش که این دو نفر خیلی خطرناکن.

darya سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:55 ب.ظ http://azjensebaranam.blogsky.com

chera takmil nakardid?
be az jense baran tashrif biyarid

سلام خوش اومدی.
ایشالا تکمیلش میکنم.
چشم سر میزنم.

دریا سه‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 01:25 ق.ظ

سلام خلاصه چه شد ادامه این داستان؟
بنده بعد از مدتها مشغله مجدد به از جنس باران برگشتم
خوشحال میشم از حضورتون.

سیداکبر چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 01:20 ب.ظ

سلاااااااااااااااام

سلام سید بزرگوار.خوبین سید جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد