سلام دوستان.من این داستانو که ادامه دو داستان قبله به کمک حاج عبدالرضا انصاری عزیز نوشته ام و از حاجی بخاطر اینکه در این داستان به من کمک کردند تشکر میکنم.
                                               به نام خدا
همان طور که در داستان قبل خواندیم من و دوستانم از سالها قبل برای انجام کارهایی بزرگ در سر زمین حیوانات برگزیده شده بودیم.
بز مهربون به من که تنها نفر از آن اسامی در آن سرزمین بودم(باجنباندن سر و تکان دادن ریش) تاکید بسیار می کرد که هر چه زودتر بقیه دوستانت را به اینجا دعوت کن.ولی من بدون اطمینان کامل از در امان بودن دوستانم نمی توانستم آنها را به اینجا بیاورم.

پس به همین خاطر بهانه های مختلفی برای بز میاوردم تا کمی وقت تلف شود و به همین منظور به همه جای آن سرزمین سرک می کشیدم و ساعتها با حیوانات مختلف صحبت میکردم و با استفاده از ترفندهای انسانی و حیوانی به زیر زبان آنها میرفتم.ولی وقتی صداقت،نظم،تلاش،و امید آنها را دیدم به اینکه ما بتونیم بهشون کمک کنیم منو یه کم به در امان بودن دوستانم مطمئن کرد و به همین خاطر نزد بز مهربون رفتم و گفتم : من آماده ام که دوستانم را به اینجا دعوت کنم و یک نوشته که دوستانم را ار حضور من در اینجا مطلع میکرد به بز دادم و بهش گفتم از این به اندازه آن اسامی رونوشت کنید و به دست دوستان من برسانید.بز گفت از اطمینانت به ما ممنونم.گفتم حالا چطور قراره که دوستان منو به اینجا بیاوری؟

بز به گورخری که آنجا ایستاده بود گفت به شاهین بزرگ بگو تا بیاد.گورخر رفت و بعد از چند لحظه پرنده ای عظیم الجثه آمد( و باصدای پرنده های ماقبل تاریخ) گفت: در خدمتم قربان.بز به شاهین بزرگ گفت نشانی دوستان آقا حمیدو ازش بگیر و با تعدادی از افرادت برو و آنها را به اینجا بیاور.من که خیلی دوست داشتم با شاهینها پرواز کنم،گفتم اگه میخواین تا خودمم بیام.بز گفت (نع!نع(آقا حمید من به اطلاعاتی در مورد دوستانت نیاز دارم تو اینجا پیش ما تو استراحتگاه وی ای پی  بمان.من در حالی که دلم خیلی تو فکر دوستانم بود به ناچار موندم و با دلشوره ای که داشتم با بز به بررسی بعضی از مسائل پرداختیم.
چند روز بعد وقتی که در اقامتگاهم در حال استراحت بودم یهو سر صدای زیادی از بیرون بپا شد.سریع رفتم ببینم چه خبر شده که چشمم به دوستانم که همگی یک عینک پهن ضد باد به چشمشان زده بودند افتاد که بر پشت شاهینها سوار بودند و داشتند برای حیواناتی که بی صبرانه در میدون چشمه انتظار آنها را می کشیدند دست تکان میدادند. من که از آمدن دوستانم خیلی خوشحال بودم ناخوداگاه به سمتشون دویدم و در حلی که قلبم تند تند می زدهمهشون را در آغوش گرفتم.بعد از کلی احوال پرسی و خوش وبش گفتم: دوستان بیاین تا بریم اقامتگاه من.بز گفت آقا حمید ما برای همه دوستان شما اقامتگاه (ویژه) آماده کرده ایم.من گفتم میدونم ولی دوست دارم که چند ساعتی پیش خودم باشند.بز گفت اشکالی نداره فقط زود با دوستانت بیا به میدان چشمه چون که به افتخار حضور دوستان شما یه جشن مفصل تدارک دیده شده.من همه را به اقامتگاه خودم بردم و خودم هم کنار فاطمه خودمون نشستم و چونکه میدونستم ذهن همه پر از سوالات مختلفه شروع کردم به گفتن سیر تا پیاز قضیه،بعه همه با هم رفتیم به میدون چشمه.
چه شب خوبی چه جشن حیوونی خوبی بود.بعداز جشن همه به اقامتگاه خودشون راهنمایی شدند

.صبح روز بعد من همه دوستانم را با هماهنگی بز مهربون به تالار کهکشان که مخصوص فرماندهان بود بردم و منتظر نشستیم تا بز بیاد.وقتی بز اومد همه به احترامش بلند شدیم من اول او را نشناختم چون لباس تشریفاتیش را پوشییده بود و به شاخها و ریشش هم مروارید آویزون کرده بود.بز در کمال آرامش و متانت گفت بفرمایید دوستان خوب من. بعد نشست و گفت بفرما آقا حمید.من برگه ای را که قبلا به کمک خودش آماده کرده بودیم از جیبم بیرون آوردم و سینه ام را صاف کردم و گفتم: دوستان من از اینکه میخواهم در جمع شما صحبت کنم خیلی عذر میخوام ولی من و بز با توجه به شناختی که از شما داشتیم مسئولیتهایی بر عهده شما عزیزان گذاشته ایم که امیدواریم خداوند بزرگ شماها را در انجام این وظیفه بزرگ یاری فرماید.
جناب حاج عبدالرضا با توجه به سابقه ارتشیشان به سمت فرمانده کل ارتش این سرزمین منصوب میشوند ولی ایشان باید توجه داشته که در اینجا جنگ به صورت سنتی و با سلاحهایی چون شمشیر و نیزه و فلاخن و قلعه کوب ...صورت میگیرد و خبری از توپ و تانک وامثال اینها نیست.
جناب عمو رحمت به عنوان مسئول روابط خارجه انتخاب شده اند و ما خیلی دوست داریم به کمک ایشان با حیوانات سرزمینهای دیگر پیمان دوستی ببندیم.
جناب مجتبی به عنوان فرمانده سواره نظام و هم چنین جناب مسعود به عنوان فرمانده پیاده نظام حاجی را در اداره امور دفاعی یاری میکنند.
جناب علی عمو رحمت به دلیل آشنا بودن با قوانین و تبصره ها به عنوان رئیس شورای حل اختلاف برگزیده شده اند.
جناب برادر مرتضی به عنوان مرشد و راهنمای معنوی این سرزمین انتخاب شده اند.
فاطمه و آبجی ثنا بخاطر وارد بودن در امر حساب و کتاب به عنوان مسئولین خزانه داری برگزیده شده اند.
ما سید اکبر را به عنوان منجم الممالک،آبجی آرام را به عنوان معاون اول امور خانوادوآبجی دریا و آبجی فریده را مشترکا به عنوان مشاوران اعظم و صاحب نظران اصلح در این سرزمین انتخاب کرده ایم.
و انتخاب آخر ما که یه کم تعجب برانگیزه، انتخاب آبجی زهرا به عنوان فرمانده  کمان داران میباشد که صد البته بز به این انتخاب کاملا ایمان دارد.
بعد از پایان جلسه آبجی فریده اومد و به من گفت حمید این بز چقدر دوست داشتنیه و با همه بزها فرق داره،من نگاهی بهش کردم و با لبخند از آنجا دور شدم.
روز بعد همه با جدیت به مطالعه شرح کارهایی که مسئول آن شده بودند مشغول بودن.من وبز هم از بالای یه تپه به آنها و شور وشوقی که در سرزمین موج میزد نگاه میکردیم.که یهو بز گفت: حمید! این چیز سبز گرد که همراه خودت آوردی چیه؟گفتم این توپ تنیس منه و اسمش سبزکه.بز گفت ولی خیلی شیطونه ها چونکه بچه حیوونا همه از دستش شاکی هستن.من سرمو پایین انداختم و هیچی نگفتم.در همین حال سنجابی که داشت نفس نفس میزد خودشو به بز رساند و گفت قربان قربان.بز گفت چی شده جانم .سنجاب گفت قربان جاسوسان دربار خبر آوردند که ملکه تاریکی ها ارتششو برای جنگ با ما به حرکت درآورده.
             

                        ادامه دارد...