سلام دوستان.من این داستانو که ادامه داستان قبله با همکاری خواهر خوبمون خانم آرام خلیفه نوشته ام و دوست دارم داستانو تا آخرش بخونیدچونکه نقطه تعجب برانگیز داستان در آخر آن گنجانده شده.

                                                                    به نام خدا

من مورچه را روی فرمان دوچرخه ام گذاشتم و با هم رفتیم تا به مشکلات مورچه ها رسیدگی کنیم.مورچه منو بطرف باغ شمالی و گلزار قدیم هلیله هدایت کرد.در اونجا یک درخت کهور وجود دارد که از بقیه درختها فاصله دارد و حالت یک تک درخته.

مورچه گفت حمید زیر اون تک درخت خونه ماست.من گفتم اینجا خیلی جای خوبیه،ما هم دو سال پیش سیزده بدر را اینجا گذراندیم.

بهرحال ما به زیر درخت کهور رسیدیم و من مورچه را روی زمین گذاشتم.مورچه بلافاصله انگشتان دستشو کرد توی دهانش و یه سوت بلند زد،چند لحظه بعد دوتا موش از زیر زمین بیرون آمدند،مورچه به آنها اشاره ای کرد و آنها باز به زیر زمین رفتند.

من با تعجب داشم به مورچه و موشها نگاه میکردم که یهو یک قسمت از زمین کنار رفت و یک تونل زیر زمینی پدیدار شد.

مورچه پرید توی تونل و گفت تو هم پشت سرم بیا.من خیلی ترسیده بودم ولی کنجکاوی ام بر ترسم غلبه کرد و پریدم توی تونل.

تونل خیلی بلند وطولانی بود و من که تا حالا هیچوقت سرسره ای به این بزرگی ندیده بودم ،داشتم از خوشحالی پر در می آوردم که یهو تونل تمام شد و من با کمر خوردم زمین.در حال تکاندن خودم بودم که یه چیزی گرمب خورد توی سرم و افتاد روی زمین.

حدس بزنید اون چی بود!!آره درست حدس زدید اون سبزک بود که از خونه تا اینجا منو تعقیب کرده بود.با عصبانیت بلند شدم و گفتم تو اینجا چی کار میکنی؟باز مثل همیشه سرشو پایین انداخت و قیافه کاملا مظلومانه بخودش گرفت.بهش گفتم حالا که اومدی ولی دیگه هیچوقت منو تعقیب نکن.شروع کرد به بالا .پایین پریدن که یعنی باشه و سریع خودشو انداخت تو بغل من.

من  چون گرم صحبت با سبزک بودم اصلا هواسم به دوربرم و حیواناتی که وایساده بودند و چهار چشمی منو نگاه میکردند نبود.منم به اونها نگاهی کردم وسریع دنبال مورچه راه افتادم.ولی چیزی که تعجب منو چند برابر کرد این بود که اونجا یک زیرزمین یا هر مکان کوچک دیگه ای نبود.اونجا یه شهر بود با خونه های بزرگ و کوچک و کوچه های بزرگ وکوچک،اونها حتی تله کابین هم داشتند اما به صورت سنتی.

وقتی این همه امکانات را دیدم پیش خودم فکر کردم مورچه هیچ مشکلی نداره و به من کلک زده و احتمالا این حیوانات میخوان برای دفع یک بلای بزرگ منو قربانی کنند و یا شایدم چونکه دوست ندارن همدیگه رو بخورند میخوان از من تغذیه کنند.

بعد از این فکرها با عصبانیت به مورچه گفتم تو به من کلک زدی و هیچ مشکلی شما مورچه ها را تحدید نمیکنه.

مورچه چیزی نگفت و من باز صدای بلندتر و عصبانیتر گفتم:آهای مورچه مگه با تو نیستم چرا حرف نمیزنی.

در همین حال صدایی بسیار گرم و لطیف گفت آروم باش آقا حمید.من سرمو به طرف صدا چرخاندم و دیدم که یک بز قهوه ای بزرگ روی یک تپه کوچیک ایستاده و داره منو نگاه میکنه.

مورچه اومد و جلوی بز زانو زد و گفت بفرمایید قربان،این هم حمید صحیح و سالم.بز گفت آفرین دوست خوب من،تو همیشه کارتو درست انجام میدی.حالا برو کمی استراحت کن.

بعد از رفتن مورچه من ماندمو،بزو،سبزک که داشت توی جیبم قل میخورد.من وقتی هیبت وبزرگی بزو دیدم کمی آروم شدم و گفتم ببخشید چرا منو به اینجا آوردید.بز گفت:آقا حمید تو برگزیده شدی که ما را از دست ملکه تاریکی ها نجات بدی.

بهش گفتم بز مهربون شما منو کاملا اشتباه گرفتید چونکه من غیراز نجاری هیچ کار دیگه ای بلد نیستم.بز گفت چشمه تو را به ما نشون داده و چشمه هیچوقت به ما دروغ نمیگه.

گفتم خواهشن تمومش کن که اگه مجتبی خلیل فهمید،میره و توی وبلاگش یه متن گردن گلفت بر علیه من میزنه.بز با تعجب گفت اسم کیو آوردی؟گفتم مجتبی خلیل.

بز دستور داد سریع کتاب آینده را بیاورید.حیوانات سریع دست به کار شدند.دوتا گاو سریع یه میز بزرگ جلوی بز گذاشتند و بلافاصله چهار پرنده بزرگ که نمیدونم چی بودند یه کتاب بزرگ آوردند و گذاشتد روی میز.بز گفت صفحه 13751دو سنجاب که مسئول برگ زدن کتاب بودند صفحه13751را آوردند.بز نگاه کرد و گفت اسم مجتبی خلیل توی کتاب اومده.

من که اصلا باورم نمیشد به مسخره گفتم اسم حاجی یا سید اکبر نیومده.سنجابها به دستور بز چند صفحه از کتابو جابجا کردند.بز گفت چرا اسم اونها هم اومده.من که داشتم شاخ در می آوردم برای اطمینان گفتم:اگه راست میگی بگو اسم حاجی چیه؟بز گفت حاج عبدالرضا.بعد از اون بز شروع کرد بخواندن بقیه اسامی که در کتاب آمده بود که به شرح زیر هستند.


آبجی آرام

آبجی زهرا

علی عمو رحمت

آبجی دریا

برادر مرتضی

مسعود کی!!!مو؟؟؟

آبجی فریده

عمو رحمت

فاطمه خومون

گذران

و آبجی ثنا

من با شنیدن این اسامی که همه از دوستان وبلاگی من بودند شوکه شدم و یه لحظه فکر کردم خوابم پس دو سه تا سیلی آبدار به خودم زدم،ولی نه من خواب نبودم.

                                                

                                                  ادامه دارد...

نظرات 14 + ارسال نظر
darya جمعه 22 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:18 ب.ظ http://azjensebaranam.blogsky.com

وای چه جالب بودددددددد
خیلی خوشم اومد
شما اگه نویسنده داشتانهای تخیلی بشید مطمئن باشید که برنده جایزه های ناب میشید...
محشر مینویسید بخدا
عالی بود !!!!!!!!!!!!
مشخصه که خیلی افکار فعالی دارید که میتونن تا دور دست شمارو بکشن...

خیلی خوش اومدی آبجی دریا.
آبجی خیلی خوشحالم که خوشت اومده ولی الکی دلم خش نکن نه.
ممنونم.

زهرا شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:20 ب.ظ http://www.msa5.blogfa.com

سلام.....اوهه اینجا چ خبره؟؟؟...چ اتفاقی قراره بیفته؟؟؟.....مث فیلم ایرانی آخرش زد حال بودا....تو اوج داستان ...نوشتین ادامه دارد.......ویه چیز دیگه.....شما تو داستان کودکانه موفقیدا....وقتی نوشته ها رو میخونم...یه حسی دارم....مث اینکه دارم برنامه کودک میبینم...(اینو به این خاطر میگم که از تونل سر خوردین وبعدش سبزک تلپی خورد به شما...وبعدش جریان بز....)..یک ذهن کاملا صاف وبی ریا......آفرین

اسم منم تو کتاب آینده بوده چ باحال........یالا یالا ادامه داستان........یالاااااااا......زود تند سریع

حداقل مثل این فیلما مینوشتین انچه در آینده خواهید دید....بعد چندتا تصویر از آینده میزاشتین........


یعنی آخرش چی میشه؟؟....

سلام زهرا خانم.
خیلی اتفاقهای خوب خوب قراره تو داستانمون بیفته.ولی اگه این متنو بیشتر از این که هست مینوشتم یه کم زیاد میشدا.نمیشد؟
ممنون از لطفتون.
باشه ادامه داستانو ایشالا خیلی زود مینویسم و در پایانش هم مینویسم آنچه در آینده خواهید دید.

مجتبی شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:52 ب.ظ http://sekonje.mihanblog.com

حمید سلام .
اول بگم که اون چشمه ای که آقا بزه ازش حرف زد منظورش به من بود !!!!!
خواستم محض اطلاع گفته باشم که خیلی تو خودت در نری !!!!
خواهشن جلدی ادامه شو بنویس که خوم به همه میگم که چه میشه آخرشا !!!!

سلام مجتبی خان.
اولا شما کاملا صحیح میفرماید.
دوما محض اطلاعت گفته باشم که خیلی گلی.
سوما اگه یه بار دیگه ایطور اوپیچک کنی از تو کتاب آینده درت میارم و میذارمت تو کتاب گذشته ها.

م.الف سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:04 ق.ظ http://http://dar-b-dar-heleyleii.blogfa.com/

باسلام
خدمت آقا حمید
جورج اورول هلیله
واقعا زیبا بود
سعی میکنم
تمام مطالبتون رو بخونم انشالله بزودی.
و اطمینان دارم با قوه تخیلی که دارید میتونی
بیشتر از اینها تو نوشتن موفق باشی.
م.الف

سلام جناب م.الف.
ممنونم که زیبا میبینید.
خوشحال میشم که مطالبامو بخونی و در موردشون نظر بدی.
سپاسگذارم.

حاجی شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:24 ق.ظ http://bishehr.com

حمید!
واقعا لذت بردم.
کاش چنین صحنه ای برای من و سید اکبر هم پیش می آمد ولی فکر نمی کنم من مورچه ای به این هوشیاری و مهربانی گیر بیارم چون تا حالا هرچی مور و گیره دیده ام همه مرا کَپ داده اند.
.
آفرین به این اندیشه پر جوشش و قلم روانت.
این کارتان را مقدمه آینده ای خوب در تصویر خیال و داستان پردازی موفق می بینم.
شما هنر مندید.

حاجی خوش اومدی ولی زودتر از اینها منتظرت بودم.
حاجی مورچه ها کپت نمیدن بلکه چون دوستت دارن خیلی محکم میبوسنت.البته من حالا حالا با شما و سید اکبر و بقیه بچه ها کار دارم.
سپاس گذارم.

فریده یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:25 ب.ظ

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای خیلی دوستش داشتم خیلی باحال بود خیلی لبخند زدم
خیلی همه چی عالی بود ... عالی ...
اسم منم که توی کتاب آینده بود
حمید ... اسم دخترم (نوازش)نبود؟!
جان خودت دفعه بعد بپرس ... (شوخی)...
حمید لطفا بیا و منم از شیطان تاریکی ها نجات بده گیجم ...
...
همه ی نوشته عالی بودن فقط این ادامه داره خیلی بده
راستش من از انتظار بیزارم
باید می نوشتی دیگه ... تنبل ...
لطفا شبیه وحید نشو ...
چهره ت رو به یاد نمیارم
اما خیلی مشتاقم بعد از حدود 5،6سال ببینمت آقا حمید ... باعث افتخاره ... وای من قراره شخصیت های معروف رو ببینم چه باحال ...
موفق باشی پسر خوب ...

خوش اومدی آبجی فریده.
دفعه بعد خودت باید از بز بپرسی چونکه قراره همه با هم ملکه تاریکی ها رو شکست بدیم.اگه تونستیم اینجا پیروز بشیم بعدش میایم واسه نجاتت از دست شیطان تاریکی ها.
تنبل نیستم فقط اگه ادامه شو مینوشتم زیاد میشد.
ما هم مشتاق دیداریم.
شما هم همین طور.

فریده جمعه 5 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:57 ب.ظ

سلااااااااااااااااااااام
بالاخره دیدمت ... بعد از چند سال ...
ماشاالله بزرگ شدیا ...
دیدنتون مایه ی افتخار بود ...
خب بریم سر اصل مطلب
پس کی ادامه داستانت رو می نویسی؟
بنویس دیگه ... تنبل!
بعدشم من نزدیک بز هم نمیشم که بخوام بپرسم! والااااا!
بعدشم اگه نداره ... باید پیروز بشین!
بعدشم باید بیاین واسه نجاتم از شیطان تاریکی ها ...
مگه الکیه که نشه ؟!!!
تنبلی ... تنبل ... خب زیاد بشه ... داستان زیبایی که زیاد بشه لذتش هم بیشتر میشه قطعا ...
بهونه نساز ...
دنیاتون لبریز از حس های خوب و عاشقی خداوند مهربون
یا حق ...

سلاااااااااااااااااااام
منم بالاخره دیدمتون...منم بعد از چند سال...
شما هم ماشالا بزرگ شده بودین ولی کمی لاغرتر از قبل.
واسه ما هم همینطور.
باشه مینویسم.
در مورد بز اینطور صحبت نکن.البته حق داری چونکه هنوز ندیدیش و مطمئنم اگه ببینیش عاشق رفتارش میشی.
ایشالا که پیروز میشیم.
لحظه هایت سرشار از لطف خداوند.
یا علی..

آرام یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:00 ب.ظ http://nerci-2.blogsky.com

درود حمید جان.
گله نکن که دیر اومدم. باور نمی کنی که به سختی اینترنت رو باز می کنم حدود دو ماهه شبا مثل یک جنازه وارد اتاقم میشم و فقط می خوابم تا صبح.
داستانت قشنگه. قوه تخیلت قویه. آدم هایی که قوه تخیل قوی دارند بسیار می تونن توی نوشتن موفق باشن.
ما طاقتمون کمه ها. بقیه داستانو زودتر بنویس لطفن.
منتظرم. راستی من چه کمکی کردم؟ داستان رو خودت نوشتی من فقط یک خاننده ام. نه واسا بینم تو کتاب اسم کارگردانمون نیست؟؟؟؟؟ چرااااا؟ بگو بگردن امکان نداره نباشه.
موفق باشی جانم.

سلام آرام خانم.
بابا مقصر خودتونین که توقعمو بردین بالا.ایشالا که تو کارت موفق باشی.
ممنونم از تعریفت.
باشه بقیه شو هم بزودی مینویسم.
شما خیلی کمک کردین و من هم خیلی ازت ممنونم.نه اسم کارگردانتون نبود.
شما هم موفق باشین.

fati دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 03:38 ب.ظ http://baran761300.blogsky.com

حمید وقتی داشتم داستانت میخوندم
واقعا احساس کردم همون جام
چقد انرژی داد اخر داستانت بهم
اصلا وقتی اسم خودمون رو دیدم ذوق کردم
حمید زود بنویس نه

منتظریم

به فاطمه خانم خومون.
ایندفعه احساس کردی که اونجایی ولی تو داستان بعد واقعا باید بیای اونجا.
ددا حداقل تو پشتم باش و نگو زود بنویس.
پاینده باشی.

aptenia چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 02:05 ب.ظ http://foodestan.blogsky.com

موفق باشید

ممنون

darya پنج‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:52 ب.ظ http://quietseashore.blogsky.com

من جدی گفتم که نوشته هاتون زیباست
منتظر ادامش هستیم
مرسی از حضورتون

دوباره خوش اومدی دریا خانم.
ممنون از لطفت.
چشم احتمالا همین روزها بنویسمش.
منم از شما ممنومنم بخاطر حضور گرمت.

باد لیمر شنبه 13 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 02:23 ب.ظ http://leimer.blogfa.com

سلام بر اوس حمید گل
برادر اولن کیف کردم که اسم من هم تو کتاب آینده بود دوما شخصیت بزه رو خیلی باکلاس ساختی!نمیشه شمارشو بدی باهاش صحبت کنم تا آیندمو زودتر بفهمم!سوما بنظرم یه جونور جاش تو داستانت خالیه اونم کلاغ هلیله هستش!
----------------------------
اوستا حمید عزیز،کارهات حرف نداره، داستانهای بسیار جالب و زیبایی مینویسی.
اللهم عجل لولیک الفرج

سلام برادر مرتضی.
بز گوشی نداره تازه تلفن خونشون هم خرابه.خودت وقتی اومدی به سرزمین حیوانات هر سوالی که دوست داشتی ازش بپرس.کلاغها هم سر جای خودشون وارد داستان میشن یه کم حوصله داشته باش.
ممنونم از لطفت.
یا مهدی.

علی دوشنبه 22 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:21 ب.ظ http://mygolf.blogsky.com

سلام داداش حمید

خیلی قشنگ بود

عاشق شخصیت مورچه بودم

چرا تو اوج لذتش تو اوج انتظار نوشتی ادامه دارد چراااااااااااااااااااااااااا

من منتظرم

منتظر ادامشماااااااااااا

سلام داش علی.
ممنونم
من خودم بزه رو خیلی دوست دارم.بابا اگه بقیهشو مینوشتم زیاد میشداااااااا.

رضا انصاری سه‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:16 ق.ظ

سلام.
حمید خودمونیما مثل دوران دبستان کلا تو فضا بسر میبری!
زیبا بود.
خداحافظ

سلام رضا.
رضا اسم دبستان نیار که دلم سی تک تک لحظاتش تنگ شدن.
ممنونم.
یا علی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد