دیشب تا ساعت سه و سی مسجد امام حسین بودم و با بقیه بچه ها که تعداد کمی هم نبودند مشغول کار بنایی شدیم و تا حد زیادی کار رو پیش بردیم.
بعد از کار در حالی که خیلی خسته بودم و خوابم می اومد ،اومدم خونه و دست و پام رو شستم و همراه بقیه سفره رو چیدیم و سحری خوردیم.
بعد از سحری و نماز شلالش کردم واسه خواب.
ولی گلاب به روتون مگه این دستشویی لا مسب میذاره که ادم یه خواب درست و حسابی بره.
ساعت یازده بود که بلند شدم و رفتم طرف کارگاهم .
ساکت بود .
چند روزی بود که هیچ ابزاری به کار گرفته نشده بود
دلم واسه همشون تنگ شده بود .
رفتم طرف کمد ابزارها ، به محض باز کردن در کمدسر و صدای زیادی بلند شد.
با سرعت در رو بستم و گفتم:اگه قراره حرف بزنید یکی یکی و اگه قراره کسی حرف بزنه اره فارسی بر(اره ای که چوب رو به زاویه ای برش می ده و در ساخت قاب از اون استفاده میشه)باید حرف بزنه که از همتون بزرگتره.
تا این حرف رو زدم اره قطع کن (اره ای بزرگ و سنگین برای قطع کردن تیکه های بزرگ MDFکه توی کارگاه نصبه و از همه ی ابزارهای کارگاه بزرگتره.
گفت:دست شما درد نکنه آقا حمید پس ما اینجا کشکیم دیگه؟
بهش نگاه کردم و گفتم:قطع کن عزیز .منظور من به ابزارهای بزرگ درون کمده وگرنه شما بزرگ و سرور مائید.
اره قطع کن کمی خوشحال شد و گفت:باشه اشکال نداره .حالا اون در کمد رو باز کن تا ببینیم فارسی بر چه چیزی واسه گفتن داره.
در کمد رو باز کردم و به ابزارهاسیری نگاه کردم و گفتم:بفرما فارسی بر.
فارسی بر گفت:حمید خان ما از شما گله داریم و نارحتیم.
تعجب کردم و گفتم:مگه من با شما چی کار کردم؟
فارسی بر گفت:خب دیگه مشکل همین جاست که تو با ما توی این چند روز هیچ کاری نکردی و مارو توی کمد حبس کردی.
بقیه ابزارها هم شروع کردن به گلایه کردن که اظهار نظرشون جالب بود .
مثلا:
دریل شارژی گفت:حمید دلم میخواد یه پیچ هفت سانتی رو یه نفس ببندم.
میخ کوب هم گفت:دوست دارم توی یک ثانیه صدتا میخ شلیک کنم.
بقیشون هم همین حرفا رو می زدند.
بعد از تمام شدن حرفاشون گفتم:اجازه میدین منم توضیح بدم؟
گفتند :بفرما.
گفتم:ابزارهای خوب من،مگه شما اطلاع ندارید ماه رمضون شروع شده و من نمی تونم توی این گرما کار کنم؟
منگنه کوب گفت:ما به این حرفا کاری نداریم.ما فقط دوست داریم کار کنیم.
بقیه هم با سرو صدا حرف اون رو تائید میکردند.
گفتم:باشه.باشه . شما درست میگید. خودمن هم از این وضع کاری خسته شدم .حالا یه خبر خوش .
همه گفتند:چیه؟
گفتم:یه کمد دیواری بزرگ و یه دکور آرایشگاه رو گرفتم که باید توی همین ماه تمومش کنیم.
ولی مجبوریم به جای روز و توی گرما ،شب و توی هوای یکم بهتر از روز کار کنیم.
همه ی ابزارها شروع کردن به دست و سوت (فیکه)زدن.
بعد از تموم شدن خوشحالیشون گفتم:ببخشید شما سبزک رو ندیدید؟
هنوز حرفم تموم نشده بود که سر و صدای همه بلند شد و یه چیزی با سرعت به طرف من پرت شد.من که فهمیدم ای سبزک فضول و بازیگوش باز اذیت ابزارها کرده تند و سریع در کمد رو بستم و همراه سبزک از محیط کارگاه دور شدیم.